خداوند به یکی از پیغمبران وحی نمود: فردا صبح ، اول چیزی که دیدی بخور، دومی را بپوشان ، سومی را بپذیر، چهارمی را ناامید مکن ، و از پنجمی بپرهیز .. !
صبح گاه از جا حرکت کرد، در اولین وهله به کوه بزرگ سیاهی برخورد متحیر ایستاد که چه کنم ! سپس با خود گفت : خدا دستور محال و نشدنی را نمی دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت ، هر چه جلوتر می رفت کوه کوچکتر شد، تا بصورت لقمه ای در آمده چون خورد دید گواراترین خوراک است !!
از آنجا گذشت ، طشت طلائی را دید طبق دستور گودالی کند و آن را پنهان نمود، اندکی رفت و پشت سر نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده ، گفت : من آنچه باید بکنم کرده ام !
سپس به مرغی برخورد که یک باز شکاری آن را تعقیب می کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گفت : من ماءمورم او را بپذیرم آستین گشود، مرغ وارد آستین شد، باز گفت : شکاری را چند روز در تعقیبش بودم ربودی ،
با خود گفت : خدا به من دستور داده این را هم ناامید نکنم ، تکه ای غذا هم نزد باز افکند،
از آنجا که گذشت مرداری یافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظیفه از آن گریخت .
پس از طی این مراحل برگشت ، شب در خواب به او گفتند: تو ماءموریت خویش را انجام دادی ، اما حکمت آن ماموریت را دانستی ؟
گفت : نه .
به او گفتند: آن کوه ، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهی می بیند، اگر موقعیت خویش را بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضب آرام می شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائی در می آید که آنرا فرا می دهد ..
اما آن طشت ، کنایه از کار خیر و عمل صالح بود، که اگر مخفی کنی ، خدا به هر طریق باشد آنرا در برابر کسانی ظاهر می کند که صاحبش را جلوه دهند علاوه بر ثوابی که در آخرت دارد..
اما آن مرغ ، کنایه از نصیحت کننده است که باید راهنمائیش را بپذیری ..
اما باز شکاری حاجتمند است که نباید ناامیدش کنی ..
و اما گوشت گندیده غیبت است ، از آن بگریز ..
نقل از امام رضا (ع) -بحار الانوار -عین الحیوة صفحه 521
برگرفته از سایت افسران جنگ نرم